صفحه اصلی

  شهادت حضرت علی اکبر(ع)

پس از آنكه همه اصحاب و ياران با وفاى ابى عبدالله (عليه السلام) شربت شهادت نوشيدند و ديگر كسى از آنان باقى نماند نوبت افراد خاندان خود آن حضرت رسيد. آنان تصميم گرفتند در راه حفظ اسلام با افتخار و سربلندى تمام نيزه‏ها و شمشيرها را به جان خود. پس از وداع و خداحافظى نخستين كسى كه قدم به ميدان كارزار گذاشت ابوالحسن‏ على اكبر فرزند رشيد خود امام (عليه السلام) بود.

عمر شريف حضرت على اكبر (عليه السلام) در كربلا بيست و هفت سال بوده است، زيرا آن حضرت در يازدهم ماه شعبان سال سى و سوم هجرى متولد شده است. چون با قلم توانائى نميتوان شخصيت او را ترسيم كرد و با هيچ زبان گويائى نمى‏توان اوصاف عاليه‏اش را بيان نمود لذا بهتر آن است كه گفته شود: او آينه جمال پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و نشانگر خلق و خوى والاى رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و نمونه منطق رسا و شيواى نبى اعظم اسلام است. به همين جهت، شاعر رسول خدا، حسان بن ثابت درباره‏اش فرموده است:

و أحسن منك لم ترقط عينى   و أجمل منك لم تلد النساء
خلقت مبرءاً من كل عيب   كانك قد خلقت، كما تشاء 

در مدح و ثناى على اكبر (عليه السلام) هر كس به اندازه درك و انديشه خودش شعرى سروده است.

على اكبر (عليه السلام) شاخه‏اى از شجره نبوت و شاخسار ولايت، و وارث همه مآثر طيبه و اوصاف شريفه است، اگر مسئله خلافت و ولايت از طرف خداى سبحان مشخص نشده بود و اگر نام ائمه اطهار را جبرئيل در صحيفه مخصوص خود براى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نياورده بود راستى كه على اكبر (عليه السلام) براى احراز مقام ولايت و خلافت از هر كس ديگرى لايقتر و شايسته‏تر بود.

چون على اكبر (عليه السلام) خواست روانه ميدان كارزار بشود، جدائى و فراقش بر زنان و بانوان حرم، بسيار دشوار و ناگوار بود، زيرا او تكيه گاه حرم و پشت و پناه زنان و دختران و خواهران، محسوب مى‏گشت، و پس از امام (عليه السلام) همه چشم اميد به او بسته بودند، با اين وصف مى‏ديدند كه: فريادگر رسالت عن قريب خاموش مى‏شود و ديگر ندايش را نخواهند شنيد، مى‏ديدند كه خورشيد نبوت در حال انكساف و خاموشى است و نوازشش را ديگر نخواهند ديد، مى‏ديدند آينه تمام نماى محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) عزم سفر كرده است لذا تمام زنان و بانوان دور او جمع شده و دامنش را گرفته و گفتند:

بر غربت و بيچارگى ما رحم كن، ما طاقت فراق تو را نداريم ارحم غربتنا لا طاقه لنا على فراقك على اكبر (عليه السلام) نتوانست به درخواست بانوان حرم پاسخ مثبت بدهد، زيرا مى‏ديد حجت وقت فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در ميان دريائى از دشمن تنها قرار گرفته، همه دست به هم داده‏اند تا خون پاكش را بريزند از اين رو نزد پدر آمد و پس از كسب اجازه بر اسب پدر كه نامش لاحق بود سوار و به سوى ميدان حركت كرد.

چون مادر حضرت على اكبر (عليه السلام)، ليلى دختر زاده ابوسفيان‏ بود همين كه وارد ميدان شد يك نفر از لشكريان ابن سعد با صداى بلند به او گفت: يا على! چون تو با اميرالمؤمنين يزيد قرابت و خويشاوندى دارى و ما دوست داريم حق رحم را مراعات كنيم حاضريم به تو امان بدهيم و از جنگ با تو، صرف نظر نمائيم.

حضرت على اكبر (عليه السلام) در پاسخ وى فرمود: قرابت و خويشاوندى من با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مقدم بر آن شايسته ‏تر بر رعايت است. پس از آن حمله شديدى كرد و در ضمن حمله با اين شعر، خود و هدفش را معرفش مى‏فرمود:

انا على الحسين بن على   نحن و رب البيت! آولى بالنبى
تا لله لا يحكم فينا ابن الدعى   أضرب بالسيف احامى عن ابى
اضربكم بالسف حتى يلتوى   ضرب غلام هاشمى قرشى

منم على پسر حسين بن على، سوگند به خداى كعبه كه ما اولى به پيغمبريم، به خدا قسم نبايد اين فرزند فرومايه بر ما حكومت كند، با اين شمشير بر شما مى‏تازم و از پدرم، حمايت مى‏كنم، و اين شمشير را آنچنان بر شما فرود بياورم كه درهم بپيچيد، مانند شمشير زدن جوان هاشمى قريشى.

ابو عبدالله (عليه السلام) با رفتن على اكبر (عليه السلام) چشمانش پر از اشك شد و نتوانست خوددارى كند، چشمانش را بهم فشرد و خطاب به عمرو بن سعد كرد و چنين فرمود: ما لك؟ قطع الله رحمك كما قطعت رحمى و لم تحفظ قرابتى من رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و سلط عليك من يدبحك على فراشك تو را چه شده است؟ خدا نسل تو را قطع كند، همانگونه كه نسل مرا قطع كردى و حرمت خويشاوندى و قرابت مرا با پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ناديده گرفتى، و خداوند كسى را بر تو مسلط گرداند كه در ميان رختخواب، ذبحت كند. پس از آن محاسن شريفش را به طرف آسمان بلند كرد و (باحالت استغاثه) عرض كرد: خداوندا! تو خود بر اين مردم شاهد باشد جوانى به سوى آنان مى‏رود كه از نظر خلقت، خلق و خوى، و از نظر منطق و سخن، شبيه‏ترين مردم به پيامبر تو است، و ما هر وقت مشتاق ديدار سيماى پيامبر تو مى‏شديم به چهره او نگاه مى‏كرديم. خداوندا! اين مردم را از بركات و نعمتهاى زمين، محروم بفرما، و به تفرقه و اختلاف مبتلايشان بگردان! صلح و سازش را ميانشان بردار! آنان را بر يك طريقه و روش قرار مده! حكام و فرمانروايانشان را هرگز از آنان راضى و خشنود مفرما! زيرا آنان به وعده نصرت و يارى، ما را دعوت كردند، و سپس به جنگ ما برخاستند.

اللهم فامنعهم بركات الارض، و فرقهم تفريقاً و مزقهم و اجعلهم طرايق قدداً و لا ترض الولاه عنهم أبداً، فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلونا.

پس از آنكه بر آنان نفرين كرد آنگاه اين آيه قرآن را تلاوت فرمود: خداوند آدم و نوح و فرزندان ابراهيم و فرزندان عمران را بر جهانيان برگزيد در حالى كه نسلهايى از يكديگرند و خداوند شنوا و داناست ان الله اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين... در واقع منظور از تلاوت اين آيه آن بود كه على اكبر (عليه السلام) مانند همه انبياء و ائمه جزء معصومين و بى گناهان است كه قاتلين او مانند قاتلين پيامبران، خواهند بود.

حضرت على اكبر (عليه السلام) در ميدان رزم همچون شير خشمكين گاهى به جناح راست دشمن، و گاهى به جناح چپ، حمله مى‏كرد و گاهى تا قلب لشكر پيش ميرفت و هر قهرمانى را كه با او روبرو مى‏شد همين كه قدرت او را مى‏ديد پا به فرار مى‏گذاشت و هيچ دلاورى با او مبارزه نمى‏ايستاد جز اينكه كشته مى‏شد.

يرمى الكتائب والفلا عصت بها   فى مشلها من بأسه المتوقد
فيردها قسراً على اعقابها   فى بأس عريس العرينه ملبد

يكصد وبيست نفر از سواره‏هاى دشمن را به خاك هلاكت افكند و در اثر شدت تشنگى به سوى پدر بازگشت تا اندكى استراحت نمايد، و چون تشنگى بيش از حد ناتوانش كرده بود عطش خود را براى پدر يادآور شد اشك از چشمان (عليه السلام) سرازير گرديد و با اندوه و دريغ بسيار فرمود:

عن قريب با جدت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ملاقات خواهى كرد و تو را با دست خود شربتى خواهد داد كه پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد، پس از آن زبان على را در دهان گرفت و آنرا مكيد، و در پايان انگشترى خود را به على (عليه السلام) داد تا در دهان بگذارد.

على (عليه السلام) انگشترى را در دهان خشكيده خود گذاشت و به مژده ملاقات با جدش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه امام (عليه السلام) باو داده بود شادان و خوشحال به سوى ميدان برگشت و مانند حيدر كرار بر دشمن حمله كرد. گرد و غبار فضاى ميدان رزم را فراگرفت، همه جا را تيره و تار كرد و تنها برقابرق شمشير او بود كه مى‏درخشيد. امر به آنها مشتبه شده بود كه آيا على اكبر (عليه السلام) است اين چنين طوفنده و كوبنده مى‏جنگد و دشمن راپراكنده مى‏سازد و يا على مرتضى حيدر كرار وصى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه به ميدان آمده و با خشم و قهر بر آنها مى‏تازد؟ و يا صاعقه آسمانى كه به كمك شمشير او آمده است كه اين چنين از دشمن كشته و از آن كشته‏ها پشته‏ها مى‏سازد؟ على اكبر (عليه السلام) همچنان مى‏خروشيد و مى‏جنگيد تا اينكه دويست نفر از آنان را كشت‏ و كسى جرأت مقابله با او را نداشت تا اينكه: مره بن منقذ عبدى‏ گفت: گناه تمام عرب بر من باد اگر داغ او را بر دل پدرش نگذارم‏ و او را به عزايش ننشانم، اين بگفت و نيزه خود را به پشت على اكبر (عليه السلام) فرو برد و شمشير را بر فوق سرش فرود آورد تا به ابرو فرقش را شكافت، على اكبر (عليه السلام) ديگر نتوانست بر پشت اسب بماند، همان دم بر گردن اسب قرار گرفت و اسب مى‏رفت كه بدن نيمه جان و خونين او را به خيمه‏ها برساند كه سپاه كوفه، اطرافش را محاصره كردند و بدنش را با شمشيرها قطعه قطعه نمودند و قطعوه بسيوفهم ارباً ارباً.

وقتى كه روى زمين افتاد و در ميان خاك و خون خود دست و پا مى‏زد آنگاه صدايش را بلند كرد و با اين عبارت با پدر خداحافظى نمود: عليك منى السلام يا ابا عبدالله هذا جدى قد سقانى بكاسه شربه لا اظما بعدها، و هو يقول ان لك كاساً مذخوره سلام بر تو اى ابا عبدالله! اينك جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از جامى كه در دست داشت آنچنان مرا سيراب كرد و ديگر پس از آن هرگز تشنه نخواهم شد، و هم او مى‏فرمود: جام ديگرى براى تو آماده كرده است،امام (عليه السلام) كه سلام خداحافظى خود را شنيد بى درنگ به بالين فرزندش آمد و خود را بر بدن بى جان على (عليه السلام) انداخت، و صورت بر صورت او گذاشت‏و فرمود: على جان! پس از تو نابود باد اين دنيا، اينان چقدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جرأت پيدا كرده‏اند.

على الدنيا بعدك العفا ما اجر اهم على الرحمن و على انتهاك حرمه الرسول.

آنگاه فرمود: چقدر بر جدت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بر پدرت حسين (عليه السلام) سخت است كه تو آنها را بطلبى ولى آنها نتوانند تو را پاسخ مثبت بدهند، و چقدر گران است بر آنها كه تو استغاثه كنى باز آنها نتوانند تو را يارى دهند. يعز على جدك و ابيك ان تدعوهم فلا يجيبونك، و تستغيث بهم فلا يغيثونك

پس از آنكه امام (عليه السلام) صورت از صورت على اكبر (عليه السلام) برداشت مشت خود را از خون پاكش پر كرد و به سوى آسمان ريخت و حتى يك قطره از آن خون، به زمين برنگشت. در زيارت آن حضرت به اين مطلب چنين اشاره شده است: بابى انت من مذبوح و مقتول من غير جرم، بابى انت و امى دمك المرتقى به الى حبيب الله بانى انت و امى من مقدم بين يدى ابيك تحتسب و يبكى عليك محترقاً عليك قلبه، يرفع دمك الى عنان السماء لا يرجع منه قطره و لا تسكن عليك من ابيك زفره.

زنان و دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) چشمانشان به جنازه حضرت على اكبر (عليه السلام) افتاد كه با بدن پاره پاره و غرق در خون روى دست جوانان بنى هاشم او را به طرف خيمه شهداء مى‏آوردند، با موى پريشان و سينه‏اى سوزان، و قلبى خونين و با گريه و فريادى فراوان كه به گوش ملأ اعلى ميرسيد از خيمه بيرون آمدند و به استقبال جنازه على اكبر (عليه السلام) سرازير شدند كه در جلو همه آنها عقيله بنى هاشم زينب كبرى (عليه السلام) بود كه با ضجه و ناله آمد و خود را روى جنازه حضرت على اكبر (عليه السلام) انداخت آنچنانكه گوئى زينب بر بالين برادرزاده خود از دنيا رفته و جان بجان آفرين تسليم نموده است:

لهفى على عقائل الرساله   لمارأينه بتلك الحاله
علا نحيبهن و الصياح   فاندهش العقول و الأرواح
لهفى لا اذتندب الرسولا   فكاذت الجبال تزولا
لهفى لها مذفقدت عميدها   و هل يوازى احد فقيدها


منبع:مقتل مقرم  سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى


ذكر شهادت على اكبر عليه‏السلام به نقل از مقتل روضة الشهدا


پس امام حسين عليه‏السلام ماند و سه پسر او على اكبر و على زين العابدين و على اصغر و گويند او عبدالله نام داشت و به جهت آن كنيت امام حسين اباعبدالله مقرر شد اما چون امام حسين ديد كه از ياران و برادران و خويشان كسى نمانده سلاح بر خود راست كرد كه به ميدان رود على اكبر چون پدر را ديد كه قصد ميدان دارد فرود آمد و در دست و پاى او افتاد و گفت:

اى پدر هرگز مباد كه من يك روز و يك ساعت بى تو در جهان باشم روا مدار كه مرا در ميان ظالمان بگذارى چندان حرب خود را موقوف گردان كه من جان در قدمت ببازم و دل پرخون خود را از غصه اين دونان بپردازم امام حسين عليه‏السلام و خواهران و دخترانش از خيمه بيرون دويده در دست و پاى على اكبر افتادند و در منع كردن محاربه داد مبالغه دادند .

امام حسين عليه‏السلام نيز اجازت نمی ‏فرمود و على اكبر زارى و تضرع می نمود و سوگندهاى عظيم به پدر می داد و قطرات اشك از چشمه چشم می ‏گشاد. پس امام حسين عليه‏السلام از بسيارى ناله و زارى او به دست مبارك خود سلاح در وى پوشانيد و زره و جوشن بر وى راست كرد و كمر اديم كه از آن حضرت امير بود بر ميان او بست و مغفر فولادى بر فرق مباركش نهاد و بر اسب عقابش سوار گردانيد مادر و خواهرانش در ركاب و عنانش آويختند و به جاى آب خون از ديده مى‏ريختند. امام حسين فرمود:

كه دست از وى بداريد كه عزيمت سفر آخرت دارد. پس على اكبر ايشان را وداع كرده روى به مصاف جاى آورد و او جوانى بود هجده ساله با روى چون آفتاب و گيسوى چون مشك ناب و از روى خلق و خلق شبيه ‏تر از وى به رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم كس نبود چون به ميدان رسيد ساحت آن معركه از شعاع رخسار وى منور شد .لشكر عمر سعد در جمال وى متحير مانده از وى پرسيدند كه اين كيست كه تو ما را به حرب وى آورده‏ اى؟


اين كيست سواره كه بلاى دل و دينست صد خانه برانداخته در خانه زينست
ماهيست درخشنده چو بر پشت سمندست سرويست خرامنده چو بر روى زمينست


چون عمر سعد در نگريست و او را بر اسب عقاب سوار ديد گفت: اين پسر بزرگ حسين است كه در شكل و شمايل به حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم می ‏ماند و در روايتى آمده است كه هرگاه شوق لقاى سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم بر اهل مدينه غالب شدى بيامدندى و در روى على اكبر نظر كردندى و چون شوق استماع كلام سيد انام عليه الصلاة و السلام بر ايشان غلبه كردى سخن شكر نثار شاهزاده شنودندى اين جوان با قامتى چون سرو روان و طلعتى افروخته‏ تر از گل ارغوان اسب را در عرصه ميدان به جولان در آورده می ‏گفت:

انا على بن الحسين بن على نحن و بيت الله اولى بالنبى


 و اين بيت از رجزيست كه شاهزاده می ‏خوانده از عز حسب و شرف نسبت خود خبر می داده .
ابوالمؤيد خوارزمى آورده كه على اكبر به معركه مبارزت جلوه‏كنان در آمد حلقه گيسوى مشكين بر روى نگين افكنده و آن شاهزاده چهار گيسوى تافته بافته مجعد معنبر مسلسل معطر داشته دو از پيش و دو از پس میانداخته و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدين ابيات نغمه مى‏پرداخته:

خسروا مشترى غلام تو باد ‏ توسن چرخ در لگام تو باد
سبز خنك فلك مسخر توست ابلق روزگار رام تو باد



 و شاهزاده رجزى در مناقب خود و اهل بيت می خوانده كه ترجمه بعضى از آن در مقتل نورالائمه خوارزمى بر اين منوالست:

منم على حسين على كه خسرو مهر‏ فراز تخت فلك كمترين غلام منست‏
من از نژاد شهى‏ام كه قدر او مى‏گفت كه خطبه شرف سرمدى به نام منست‏
عنان ز معركه خصم بر نخواهم تافت چرا كه توسن تند سپهر رام منست‏


 راوى گويد كه هر چند على اكبر مبارز مى‏ طلبيد كسى به مبارزت او نمی ‏آمد .شاهزاده خود را بر لشكر خصم زده شور در ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن سپاه افكند و چندان مقاتله كرد كه آن گروه انبوه از حرب وى به ستوه آمدند .پس مراجعت نموده پيش پدر آمد و گفت:

يا ابتاه اى پدر بزرگوار ذبحنى العطش مرا می ‏كشد و هلاك مى ‏گرداند تشنگى واثقلنى الحديد و گران مى‏ سازد و در رنج می افكند .
مرا آهن سلاح فهل لى شربة ماء من سبيل آيا به شربتى از آب هيچ راه توان برد و براى حصول مقدارى از آن چاره توان كرد حقا كه اگر قطره‏اى آب به حلق من رسيدى دمار از اين قوم نابكار برآوردمى .

امام حسين عليه‏السلام او را پيش طلبيد و خاك از لب و دهان وى پاك كرد و انگشترى حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در دهان وى نهاد تا بمكيد و تشنگى وى تسكين يافت ديگرباره روى به ميدان نهاد و رجزى در صورت حال خود ادا كرد كه ابوالمفاخر در ترجمه آن آورده كه:



ساقى كوثر آب مى‏خواهد مير مجلس شراب مى‏خواهد
بچه شير در طريق خطر راه آب از كلاب مى‏خواهد
كيست آن كو ز فرط بى نمكى دل زهرا كباب مى‏خواهد
گيسوان سيه سفيد حسين كيست كز خون خضاب مى‏خواهد
مؤمن‏ان در بهشت و منكر ما سوى دوزخ شتاب مى‏خواهد


 در اين نوبت كه شاهزاده مبارز مى ‏طلبيد عمر سعد طارق بن شبث را گفت:

برو و كار پسر حسين را بساز تا من حكومت رقه و موصل از پسر زياد براى تو بستانم. طارق گفت: مى ‏ترسم كه فرزند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم را بكشم و تو بدين وعده وفا نكنى. عمر سعد سوگند خورد كه از اين قول برنگردم و اينك انگشترى من به گرو بستان طارق انگشترى عمر سعد را در انگشت كرد و به آرزوى حكومت رقه و موصل روى به حرب على اكبر آورد .

به سلاح تمام به ميدان آمده نيزه حواله على اكبر كرد و على اكبر نيزه او را رد كرده در آمد و نيزه بر سينه وى زد كه مقدار دو وجب سنان از پشتش بيرون آمد و طارق از اسب در گرديد على اكبر مركب عقاب را بر او راند تا همه اعضاى او به سم مركب شكسته شد .

پسر او عمر بن طارق بيرون آمد به قتل رسيد پسر ديگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و مركب برانگيخته چون شعله آتش خود را به على اكبر رسانيد و فى الحال روى گريبانش گرفته به طرف خود كشيد تا از مركبش در افكند على اكبر دست فراز كرد و گردن او بگرفت و چنان بر پيچيد كه خرد و درهم شكست و از زينش در ربوده بر زمين زد كه غريو از لشكر برآمد نزديك بود كه مردم از هول و هيبت و زور و شوكت شاهزاده متفرق گردند .

عمر سعد بترسيد و مصراع بن غالب را گفت:

كه برو و اين جوان هاشمى را دفع كن. مصراع در برابر وى آمده گرماگرم بر او نيزه حمله كرد على اكبر شجاعت از جد و پدر خود ميراث داشت نعره ‏اى زد چنان چه همه سپاه از هول نعره او بترسيدند و به مصراع در آمده به تيغ نيزه او را قلم كرد و مصراع خواست كه شمشير بر او راند كه على اكبر خدا را ياد كرد و بر رسول خدا صلوات فرستاد و تيغى بر سر زدش چنان چه تا به روى زين به دو نيم شد و دو پاره از مركب درافتاد و سپاه در خروش آمدند .

و ابن سعد محكم بن طفيل را با ابن نوفل  طلبيد و هر يكى را هزار سوار داده به حرب على اكبر فرستاد و ايشان از گرد راه بر على اكبر حمله كردند و شاهزاده آتن حمله را رد كرده بر ايشان حمله كرد و به يك حمله آن دو هزار سوار را بر گرفته تا به قلب لشكر بدوانيد و مانند شير گرسنه كه در رمه افتد مى‏ زد و مى‏ كشت تا شور در لشكريان افتاد پس بازگشته پيش پدر آمد و فرياد العطش بر داشت.

امام حسين فرمود: اى جان پدر غم مخور كه دم به دم از حوض كوثر سيراب خواهى شد .على اكبر بدين مژده دلشاد گشته باز گرديد و به يكبار لشكر اشرار از يمين و يسار بر او حمله كرده زخم بسيار بر وى واقع شد. آخر به طعن نيزه ابن نمير و گويند به ضرب تيغ منقذ بن مره عبدى از مركب در افتاد و نعره زد كه اى پدر اين از پاى در افتاده را درياب و دست گير.


به رهگذار چو خاكم فتاده هان اى بخت بدين طرف برسان نازنين سوار مرا
نمى‏برم ز غم اين بار جان براى خدا رخبر بريد ز من يار غمگسار مرا



 آواز او به گوش امام حسين رسيده در تاخت و او را از ميان ميدان در ربوده به در خيمه آورد و از مركب فرود آمده سرش در كنار گرفت و گفت:
 اى فرزند ارجمند و اى آرام دل دردمند با مادر و پدر سخنى بگوى.

على اكبر ديده باز كرد و سر خود را در كنار پدر ديد و خروش مادر و خواهران شنيد گفت: يا ابتاه مى‏ بينم درهاى آسمان گشاده است و حوران جامهاى شربت در دست نهاده مرا اشارت مى‏ كنند كه بيا اين كلمه بگفت و وديعت روح باز سپرد .

خروش از حرم امام حسين عليه‏السلام و خواهران و دخترانش برآمد و امام نيز مى‏ گريست و مى‏ گفت: اى فرزند منزل خود را در آن جهان بديدى و به نزديك جد خود رسيدى و شربت‏هاى نوشين نوشيدى و خلعتهاى بهشت پوشيدى و ما را در ميان اعدا بگذاشتى و خود راه جنات عدن مفتحة لهم الابواب برداشتى.

اى عزيز پدر كجا رفتى وز كنار پدر چرا رفتى‏
برنخورده ز بوستان حيات سوى كاشانه فنا رفتى‏
به كزين كلبه فنا رستى به سراپرده بقا رفتى‏
مصطفى جد توست ميدانم كه به نزديك مصطفى رفتى‏
فرع زهرا و مرتضى بودى سوى زهرا و مرتضى رفتى‏


شهربانو مى‏ گفت: دريغ از آن نهال چمن شادمانى كه طراوت بهار جوانى او به صدمت باد خزان اجل پژمرده شد و افسوس از آن جمال زيبا كه هنوز از حلاوت حيات چاشنى ذوق نيافته چون غنچه از شوكت خار فنا و فوات در پرده شد.

و در روايت ديگر آمده است كه در آن زمان كه على اكبر بر تمام لشكر حمله كرد و او را در ميان گرفتند شاهزاده از نظر امام حسين عليه‏السلام غائب شد. حضرت امام از عقب وى در آمد تا تفحص احوال وى كند و نعره مى ‏زد كه يا على يا على.

 ناگاه آواز على اكبر برآمد كه يا ابتاه ادركنى اى پدر مرا درياب امام حسين مركب بدان جانب راند و گفت: يا على

از طرف ديگر نعره برآمد كه ادركنى يا ابتاه امام حسين عليه‏السلام از عقب آواز رفت او را نديد آواز داد كه يا على آواز نيامد و سبب آن بود كه منقذ بن نعمان زخمى بر فرق او زده بود و بدان نزديك شده كه شاهزاده از مركب در افتد خود را به مردى نگاهداشته و يال اسب را گرفته عنان را بدو گذاشت اسب او را به جانبى بيرون برد كه نه جانب لشگرگاه امام حسين بود و چون قدرى راه برفت على اكبر از اسب در افتاد و اسب روى به جانب ميدان نهاد اما چون امام حسين نعره زد و جواب نشنيد بى طاقت شده صف لشكر را از هم بدريد على اكبر را نديد .

در صحن ميدان نگاه كرد او را كشته نيز نيافت قضا را مركب امام حسين از حوالى لشگرگاه عمر سعد روى به جانب باديه نهاد و هر چند امام حسين عنان او باز كشيد اسب تمكين نكرد تا مقدارى راه از ميدان قتال و معركه جدال دور شد يا على يا على نعره مى‏ زد و در آرزوى فرزند پسنديده آب از ديده محنت‏ ديده مى‏ باريد و به زبان حال مى‏ فرمود كه:

ز فرقت تو دلى دارم و هزاران درد ز هجر تو نفسى دارم و هزاران آه‏


 اى فرزند دلبند كجايى و چرا رخ نازنين خود به پدر سوخته‏ جگر نمى ‏نمايى اى پسر از جفاى دشمن دلريشم آرى ريش دل مرا نمك هجران در خورست.

من خود از آزار اين سنگين دلان زار بودم گشتم اكنون زارتر 


 ‏ در اثناى اين حال نظر امام حسين عليه‏السلام بر مركب على اكبر افتاد و على را نديد خواست كه اسب را بگيرد. اسب روى به باديه نهاد و امام حسين پى اسب برداشته مى‏ رفت تا به موضعى رسيد كه اسب ايستاده بود نگاه كرد على اكبر را ديد افتاده چون مرغ نيم بسمل مى‏ طپد و بى‏ خودانه در ميدان خاك و خون مى‏ غلطد .

امام حسين عليه‏السلام فى الحال پياده شد و پيش وى بنشست و دست بر پيشانى وى نهاد على اكبر چشم باز كرد جمال با كمال پدر را ديد گفت: يا ابتاه مى‏ بينى امام حسين گفت: چه چيز را مى‏ بينم؟ گفت: هله‏ اى پدر در نگر و ببين كه جدم حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم دو قدح از شراب بهشت در دست دارد و يكى به من مى‏ دهد كه بنوش و من مى‏ گويم كه هر دو قدح به من ده كه به غايت تشنه‏ ام مى‏ فرمايد: كه اى على تو اين قدح بنوش كه آن ديگر را براى پدرت آماده كرده‏ ام كه او نيز با لب تشنه و دل خسته به نزد من خواهد آمد اين كلمه بگفت و جان به جانان تسليم كرد.

امام حسين عليه‏السلام او را بر اسب عقاب بسته به در خيمه آورد و مادر و خواهرانش زارى در گرفتند و براى وى مرثيه‏ ها مى‏ خواندند چنانچه قبل از اين سمت ذكر يافت.

 دريغا كه هلال نورگستر آسمان ولايت كه از افق امامت و هدايت طلوع يافته بود هنوز بر مدارج معارج كمال بدريت مرتقى و مشتعل ناگشته به حجاب غروب و نقاب افول محتجب و مختفى گشت و نهال طوبى مثال بوستان كرامت كه بر كنار جويبار فتوت و شهامت نشو و نما پذيرفته بود پيش از اظهار ازهار فضائل و اثمار معالى به صرصر اجل از پاى در آمد. ‏

تا دامن آن تازه گل از دست برون شد چون غنچه دلم ته به ته آغشته به خون شد


  سوزش اين درد غمزده‏ اى داند كه به واقعه غم ‏اندوز مهاجرت فرزند سوخته باشد و خراشش اين زخم را مصيبت‏ رسيده‏ اى شناسد كه به حادثه ديگر سوز مفارقت دلبندى مبتلا گشته باشد. ‏

هلاك جان من آن پير داند كه روزى از جوانى دور ماندست‏


  القصه امام حسين عليه‏السلام ديد كه از هيچ طرف يارى و مددكارى روى نمى‏ نمايد و از هيچ جانب آواز غمگسارى و هوادارى نمى ‏آيد و مخدرات حجرات عصمت و طهارت خروش برآوردند و فغان و شيون آغاز كردند آن حضرت فرمود:

كه اى پردگيان حرم نبوت و اى پرورش‏ يافتگان در تتق عفت و فتوت خاموش باشيد تا دشمنان شماتت نكنند و صبر و شكيبايى را شعار و دثار خود سازيد كه در بلا جزع كردن موجب محرومى از ثوابست و ثواب صابران نزديك حق سبحانه و تعالى بيرون از سرحد حساب و زبان نياز فراق‏ زدگان اهل بيت فحواى اين سخن ادا مى‏ كرد.

دل ندارد طاقت بار فراق اى دلست اى شاه سنگ خاره نيست‏


‏ و ناطقه حال امام در جواب مى‏ فرمود كه راست مى‏ گوييد.

صبر كردن در فراق چو منى سخت دشوار است اما چاره نيست‏


 ‏  پس دختر خود سكينه را بنواخت و خواهران را گفت: سكينه من امروز يتيم خواهد شد زينهار كه بعد از من بانگ بر او نزنيد و با وى بى‏ التفاتى نكنيد كه دل يتيمان نازك باشد و پس از واقعه من موى برهنه مكنيد و طپانچه بر چهره مزنيد و روى سينه مخراشيد و جامه چاك مسازيد كه آنها عادت اهل جاهليتست .اما از گريه منع نمى‏ كنم كه شما غريبان و بى كسانيد مظلوم و بى‏چاره شده و محروم و آواره گشته و با اين همه به مصيبت من مبتلا خواهيد شد و به شهادت من سراسيمه و شيدا خواهيد گشت و در اين محل زينب و ام‏ كلثوم و شهربانو و سكينه بى طاقت شده گريه آغاز كردند بر وجهى كه صومعه‏ داران آسمان از آه و ناله ايشان به فرياد آمدند .امام حسين عليه‏السلام همه ايشان را تسلى داد و بر مركب سوار شده خواست كه به ميدان رود ناگاه خروش عظيم و غلغله بزرگ از خيمه به سمع مبارك وى رسيد از سبب آن پرسيد...
 
منبع : كتاب روضة الشهدا كمال الدين حسين بن على واعظ كاشفى