پس از شهادت جانسوز مولاى متّقيان امام علىّ عليه
السلام ، عدّه اى از مردم به حضور امام حسن مجتبى عليه السلام آمده واظهار داشتند:
يابن رسول اللّه ! تو خليفه و جانشين پدرت هستى
و ما شنونده و فرمان بر دستورات تو مى باشيم ، ما را بر آنچه صلاح مى دانى ، راهنمائى
نما.
امام عليه السلام فرمود: شما مردمانى دروغگو هستيد
و نسبت به كسى كه از من برتر بود بى وفائى كرديد؛ پس چگونه مى خواهيد مطيع و فرمان
بر من باشيد؟!
و چگونه و باكدام سابقه اى مى توانم به شما اعتماد
كنم ؟
در هر حال اگر صداقت داريد و راست مى گوئيد، وعده
من و شما در نزديكى شهر مداين مى باشد، كه محلّ تجمّع لشكر جهت روياروئى با دشمن خواهد
بود.
پس اكثريّت آن ها به امام عليه السلام پشت كرده
و به خانه هاى خود بازگشتند؛ و حضرت با علم و آگاهى نسبت به اوضاع ، سوار مركب خود
شد و عدّه قليلى همراه حضرت روانه شدند.
وفائى را از آن مردمان مشاهده نمود، در همان مكان
موعود در ضمن ايراد خطبه اى فرمود: اى جماعت ! شماها خواستيد مرا مغرور نمائيد، پس
نيرنگ و حيله به كار گرفتيد همان گونه كه با پدرم چنين كرديد، شماها بعد از من در ركاب
شخصى كافر و ظالم خواهيد جنگيد، كه هيچ ايمان به خداوند و رسولش ندارد.
پس از آن حضرت ، شخصى را از قبيله كِنده به عنوان
فرمانده لشكر برگزيد و او را به همراه چهار هزار نفر به ميدان جنگ گسيل نمود؛ و فرمود:
در سرزمين اءنبار توقّف كنيد و تا دستورى از جانب من نيامده ، هيچ گونه حركتى انجام
ندهيد.
وقتى معاويه از چنين قضيّه اى آگاه شد، چند نفر
ماءمور به همراه پانصد هزار درهم براى فرمانده لشكر فرستاد و به او پيام داد: اگر به
ما ملحق شوى ؛ ولايت هر كجا را كه مايل باشى به تو واگذار مى كنيم .
پس فرمانده لشكر چون فردى سست ايمان و دنياطلب بود،
به امام مجتبى عليه السلام خيانت كرد؛ و پول ها را گرفت و به همراه تعداد بسيارى از
نيروهاى خود به سپاه معاويه ملحق شد.
چون اين خبر به حضرت رسيد اظهار نمود:اى جماعت
! كِنِدى به من و شما خيانت كرد، و اكنون براى بار دوّم تكرار مى كنم و مى گويم كه
شما مردمان بى وفا و دنياطلب هستيد، وليكن شخص ديگرى را به جاى او مى فرستم ، با اين
كه مى دانم او نيز چون ديگران بى وفا و خائن است .
آن گاه شخصى را از قبيله بنى مراد - به نام مرادى
- به همراه چهار هزار نفر روانه نمود؛ و از او عهد و پيمان گرفت كه به مسلمين خيانت
نكند و او نيز قسم خورد كه چون كوه ثابت و استوار باقى بماند.
و چون لشكر آهنگ حركت نمودند تا به سوى جبهه جنگ
بروند، حضرت به آرامى فرمود: به او نيز اعتمادى نيست .
و هنگامى كه لشكر مُرادى به اءنبار رسيد، معاويه
دو مرتبه همان برنامه كِنِدى را براى مُرادى نيز اجرا كرد؛ و او هم فريب خورد و عهد
و قسم خود را شكست و به لشكر معاويه پيوست .
امام عليه السلام با شنيدن خبر خيانت مرادى ، به
پا خواست و فرمود: باز هم مى گويم كه شماها صداقت و وفا نداريد و عهدشكن هستيد؛ و توجّه
نموديد كه چگونه مُرادى مانند كندى عهدشكنى و خيانت كرد.
گفتند: ياابن رسول اللّه ! آن ها خيانت كردند، ليكن
ما صادقانه با شما هستيم و آنچه دستور دهى ، به آن عمل مى كنيم .
حضرت فرمود: پس مرحله اى ديگر شما را مى آزمايم
تا حقيقت امر براى خودتان ثابت شود، وعده گاه من و شما در سرزمين نُخَيْله باشد، هر
كه ميل دارد آن جا حضور يابد؛ با اين كه مى دانم شما مردمى بى وفا و عهدشكن هستيد.
پس هنگامى كه حضرت وارد نخيله گرديد و مدّت ده روز
در آن جا اقامت گزيد؛ ولى جز تعدادى اندك ، كسى به آن مكان نيامد، پس حضرت به كوفه
مراجعت نمود و بر بالاى منبر رفت و فرمود:
تعجّب مى كنم از گروهى بى دين و بى وفا؛ واى بر
شما فريفتگان و خودفروشان !
بدانيد كه حكومت اسلامى بر بنى اميّه حرام است ،
ولى چنانچه حكومت دست معاويه بيفتد؛ چون شماها را مخالف حكومتش بداند كمترين ترحّمى
روا نمى دارد، بلكه با شديدترين شكنجه ها آزارتان مى دهد و نابودتان مى كند.
سپس عدّه بسيارى از مردم دنياپرست و بى وفاى كوفه
، نامه هاى متعدّدى براى معاويه به اين مضمون فرستادند:
اگر مايل باشى ، حسن بن علىّ را دست گير نموده و
برايت مى فرستيم ؛ و چون رضايت و خوشنودى معاويه را آگاه شدند، بر محلّ سكونت و استراحت
آن امام مظلوم سلام اللّه عليه حمله كردند؛ و به وسيله شمشير جراحاتى بر بدن مقدّس
آن حضرت وارد آوردند.
بعد از اين حادثه دلخراش ، حضرت به ناچار نامه اى
براى معاويه به اين مضمون نوشت :
با اين كه از جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله
شنيدم كه مى فرمود: خلافت و حكومت بر خاندان بنى اميّه حرام است ، امّا با چنين وضعيّت
و موقعيّتى كه پيش آمده است ، به ناچار با شرايطى براى صلح آماده هستم ؛ و آن را بر
اين اوضاع ترجيح مى دهم
.
منبع
: چهل داستان و چهل حديث
از امام حسن مجتبى عليه السلام تالیف عبدالله صالحی