|
امروز: 3 آذر 1403
|
به وب سایت حضرت علی اکبر (ع) خوش آمدی.
|
میهمان گرامی
|
نام :Mozilla
|
نوع : Mozilla
|
نسخه : 0.0
|
پلت فرم : Unknown
|
IPشما: 3.149.24.192
|
|
|
عناوین پست ها :
عناوین پست ها:
حبیب بن مظاهر اسدى
|
شیخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب امیرالمومنین و امام حسن و امام حسین (علیهم السلام) به شمار آورده است .طریحى در منتخب مى گوید : پیامبر اسلام با گروهى از یاران و اصحاب از راهى عبور مى کردند . جمعى از اطفال مشغول بازى بودند . پیامبر در آن میان کودکى را گرفت و نزد خود نشانید و میان دیدگانش را پیوسته بوسه داد ، و نسبت به او کمال ملاطفت و مهربانى را روا داشت . یاران سبب این همه لطف و محبت پیامبر را به آن کودک جویا شدند .حضرت فرمود : دیدم این کودک همراه حسین قدم برمى داشت ، هرگاه حسین بر خاک راه عبور مى کرد او خاک زیر قدم حسین را برمى داشت و به صورت خود مى مالید ، به این خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار مى دهم ، امین وحى به من خبر داد که این کودک در حادثه کربلا خواهد بود و به یارى حسین من خواهد شتافت ! !و آن کودک به روایت تحفه الحسینیه حبیب بن مظاهر اسدى بود ، که نشان مى دهد انسان از نظر معنویت و ارزش هاى باطنى مى تواند به جایى برسد که امین وحى گزارش گر وضع مثبت او گردد .رجال کشى به سند خود از فضیل بن زبیر روایت مى کند که : روزى میثم تمّار در حالى که سوار بر مرکب بود مورد استقبال حبیب قرار . گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند .حبیب گفت : من مردى را مى نگرم که جلوى پیشانى اش مو ندارد ، خربزه و خرما مى فروشد ، او را در خانه الزرق بر دار مى کشند و به پهلویش نیزه مى زنند . کنایه از این که : میثم ! در آینده در راه عشق على با تو اینگونه رفتار خواهد شد .میثم هم گفت : من مردى را مى نگرم که داراى صورت سرخى است و از براى او دو گیسو است ، براى یارى پسر دختر پیامبر از کوفه خارج مى شود و به شهادت مى رسد و سر بریده اش را در کوفه مى گردانند !آنگاه از هم جدا شدند ، گروهى که سخنان آن دو را شنیدند گفتند : مردمى دروغگوتر از این دو ندیدیم . در این حال رشید هجرى به طلب آنان از راه رسید و سراغشان را گرفت . گفتند : اینجا بودند و چنین و چنان گفتند . رشید گفت : خدا برادرم میثم را رحمت کند که دنباله حدیث را نگفت که آورنده سر بریده حبیب عطایش از دیگران صد درهم بیشتر است .آن جماعت گفتند : این از آن دو نفر دروغگوتر است .راوى مى گوید : به خدا سوگند روزگارى نگذشت که میثم را بر دار زدند ، و سر حبیب را به کوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد ! !کشى در رجال خود مى گوید : حبیب از هفتاد نفرى است که حسین را یارى مى دادند و با کوه هاى آهن ملاقات کردند ، یعنى با سوارانى که غرق آهن و فولاد بودند و به قصد کشتن حسین (علیه السلام) آمده بودند روبرو شدند . آنان با سینه ها و صورت هاى خود از تیرها و شمشیرها با کمال شجاعت استقبال کردند ، در حالى که دشمن امانشان مى داد و با مال و ثروت به تطمیع آنان دست مى یازید ; ولى نه امان دشمن را پذیرفتند ، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند ، و نه به وعده هاى دشمن رغبت نمودند . و مى گفتند : ما را در پیشگاه خدا در تنها گذاردن حسین (علیه السلام)عذرى نخواهد بود ، و اگر حسین (علیه السلام) را واگذاریم تا کشته شود و ما زنده بمانیم به رسول خدا در قیامت چه جواب دهیم ، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حرکت مى کند دست از یارى حسین (علیه السلام) برنداریم . سپس جهاد کردند تا همگى شهید شدند .کشى مى گوید : چون حبیب از خیمه بیرون شد شادان و خندان بود . بریر که سید قاریان قرآن بود گفت : اى حبیب ! این زمان ساعت خنده زدن نیست . حبیب گفت : کدام وقت سزاوارتر از این زمان به خوشحالى و خنده است ؟ به خدا سوگند میان ما و معانقه حور همین است که این کافران بر ما حمله کنند .آیت اللّه سید محسن جبل عاملى در اعیان الشیعه در جلد بیستم در ترجمه حبیب مى گوید : او حافظ همه قرآن بود ، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر یک ختم قرآن داشت ! !حبیب در جنگ جمل و صفین و نهروان در رکاب امیرمومنان (علیه السلام) حاضر بود . و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولایت و اصفیاى آن حضرت شمرده اند .حضرت حسین (علیه السلام) هنگامى که وارد کربلا شد ، نامه اى به اهل کوفه به طور عام و نامه اى ویژه به این مضمون براى حبیب بن مظاهر نوشت :بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم مِنْ الحُسَیْنِ بْنِ عَلی اِلىَ الرَّجُل الفَقیه حَبیبِ بْنِ مَظَاهِرِ الاسَدی ، امّا بَعْد فَقَدْ نَزَلْنا کَرْبَلاَ وَاَنْتَ تَعْلَمْ قرَابَتی مِنْ رَسُولِ اللّهِ فَاِنْ اَرَدْتَ نُصرَتَنا فَاقْدِمْ اِلَیْنَا عَاجِلاً .بنام خداى بخشاینده مهرگستر . از حسین بن على به آن مرد فقیه فهیم حبیب بن مظاهر اسدى ، ما در کربلا اقامت گرفته ایم ، تو نزدیکى مرا به رسول خدا مى دانى ، اگر قصد یارى ما را دارى به سرعت به سوى ما بشتاب .حبیب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتى که بیشتر جنبه حفظ اسرار و تقواى سیاسى داشت به همسرش گفت : مطمئن باش که این محاسن سپیدم را در یارى و نصرت حسین به خون گلویم رنگین خواهم کرد . سپس از خانه بیرون شد که راه فرار از کوفه را به دور از چشم دشمن ارزیابى کند . در مسیر راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد که مى خواهد از مغازه عطارى جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد .حبیب گفت : اى مسلم ! مگر خبر ندارى که مولایمان حسین (علیه السلام)به سرزمین کربلا وارد شده بیا به یارى او بشتابیم . مسلم بن عوسجه بى درنگ مهیاى خارج شدن از کوفه شد !حبیب غلام خود را طلبید و اسبش را به او سپرد و گفت : این اسلحه را زیر لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور کن و در فلان منطقه منتظر من باشد ، و اگر کسى از تو احوال پرسید بگو : بر سر فلان مزرعه مى روم .غلام به فرمان حبیب عمل کرد . سپس حبیب خود را از راه و بى راه به طور ناشناس به غلام رسانید . شنید غلام با آن اسب به این گونه سخن مى گوید : اى اسب ! اگر آقایم حبیب نیامد من خود بر تو سوار مى شوم و براى یارى حسین (علیه السلام)به کربلا مى روم .این سخن دل حبیب را لرزانید و سیلاب اشک از دیدگانش جارى کرد و گفت : یا اباعبداللّه ! پدر و مادرم فدایت کنیززادگان براى تو غیرت به خرج مى دهند واى بر آزادگان که دست از یارى تو باز دارند !سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت : تو در راه خدا آزادى به هر کجا که مى خواهى برو . غلام روى دست و پاى حبیب افتاد و گفت : اى سید من ! مرا از این فیض محروم مکن ، مرا هم همراه خود ببر که دوست دارم جانم را فداى حسین کنم !حبیب درخواست او را پذیرفت و با غلام روانه کربلا شد .یاران حسین به استقبال حبیب شتافتند . زینب کبرى پرسید : چه خبر است که یاران به هم برآمده اند ؟ گفتند : حبیب بن مظاهر به یارى شما آمده است . حضرت فرمود : سلام مرا به حبیب برسانید .چون سلام زینب کبرى را به حبیب رسانیدند ، حبیب کفى از خاک برگرفت و بر فرق خود پاشید و گفت : من کیستم که دختر کبراى امیر عرب به من سلام رساند ! !از برنامه هاى بسیار مهم حبیب ، درخواست وصیت در آخرین لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود :هنگامى که حبیب با حضرت حسین (علیه السلام) بر سر مسلم بن عوسجه آمدند ، او را رمقى در بدن بود ، حبیب خطاب به مسلم گفت : اى مسلم ! بر من سخت است که تو را اینگونه آغشته در خون ببینم ، تو را به بهشت بشارت باد .مسلم با صدایى ضعیف گفت :بَشَّرَکَ اللّه بِخَیْر .خدا تو را به خیر مژده دهد .حبیب گفت : اگر نبود که ساعت دیگر به تو ملحق مى شوم یقیناً دوست داشتم که اگر وصیتى دارى با من در میان بگذارى ! که من با جان و دل در انجام آن کوشش لازم نمایم .مسلم به سوى امام اشاره کرد و گفت : وصیت من با تو این است که از یارى این غریب دست باز ندارى !حبیب گفت : به پروردگار کعبه جز این عمل نکنم و دیده ات را به اجراى این وصیت روشن سازم .و در کتاب مهیج الاحزان گوید : هنگامى که حبیب آماده شهادت شد ، حضرت حسین (علیه السلام) به او فرمود : تو از جد و پدرم یادگارى ، پیرى تو را دریافته ، چگونه راضى شوم به میدان بروى ؟حبیب گریست و گفت : مى خواهم نزد جدت روسپید باشم و پدر و برادرت مرا از یارى کنندگان شما به حساب آورند .در مقتل ابو مخنف آمده :لمّا قُتِلَ حبیب بَانَ الاِنْکِسَار فِی وَجهِ الْحُسَیْن وَقَالَ : لِلّهِ درک یَا حَبیب لَقَدْ کُنْتَ فَاضِلاً تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِی لَیْلَه وَاحِدَه ! !هنگامى که حبیب شهید شد ، در چهره حضرت حسین (علیه السلام) شکستگى نمایان گشت ، و گفت : حبیب خدا تو را پاداش نیک دهد ، تو مرد دانشمند و بافضلى بودى و در یک شب یک ختم قرآن مى نمودى !
منبع : وب سایت حاج حسین انصاریان
|
نوشته شده توسط مدیر ساعت 17:57:07 1402/04/31
|
|
|
|
|
moazen-haram.ir design by ebrahim aryafar all right reserved
copy right 2011 |